نویسنده
فرنگیس, در تاریخ نوامبر 27th, 2010 در دسته
داستانهای قدیمی
روزیوقت ظهر ملا که زیاد گرسنه بود ظرف آش داغی را سر کشید از گلو تا شکمش سوخت
از درد بر خاسته ومی دوید پر سیدن ملا چرا می دوی؟ گفت در شکم من اتش سوزی شده اب بیاورید
بر من بریزید ولی مواظب باشید که شما ها آتش نگیرید
رزمی